فاطمه یک دفعه نگاه کرد و دید مرد با یک شیشه اسید، بالای سرش ایستاده است. چشم راستش از آن روز بسته نشده و پلکش باز مانده است. خوابیده، اما چشم به سقف اتاق بیمارستان خیره شده، انگار آرامشی در کار نیست. هروقت تکان میخورد، انگار هزار سوزن در پشتش فرومیرود. نمیدانم فاطمه میداند یا نه اما بیمارستان برای او هم، مانند باقی قربانیان اسیدپاشی، خانه دوم خواهد بود.