«مرگ» واقعیتی انکارناپذیر در زندگی انسان است و میتوان گفت «زندگی» و «مرگ» دو روی یک سکهاند و هرگز از یکدیگر جدایی نمیپذیرند و همانند دوقلوهای بههم چسبیده یکدیگر را رها نمیکنند.
صبحشد: «مرگ» واقعیتی انکارناپذیر در زندگی انسان است و میتوان گفت «زندگی» و «مرگ» دو روی یک سکهاند و هرگز از یکدیگر جدایی نمیپذیرند و همانند دوقلوهای بههم چسبیده یکدیگر را رها نمیکنند. تو گویی که مرگ سایه به سایه زندگی انسان حرکت میکند و در فرصتی مناسب وی را بر زمین میکوبد و پرونده حیاتش را برای همیشه مختومه میکند و هستیاش را به فنا و نابودی میکشاند!
مرگ زیر پوست زندگی
در میان تمامی موجودات تنها انسان است که «مرگآگاه» است و میداند که به هر حال روزی از این جهان فانی به سوی جهان باقی و ابدی خواهد رفت. براستی، چه چیزی تلختر از این است که موجودی نسبت به این موضوع آگاهی داشته باشد که به هر تقدیر روزی رخت از این جهان برخواهد بست و هستی و حیاتش به پایان خواهد رسید!
حیات انسان در این کره خاکی به تعبیری جدال زیستن و مردن یا جدال زندگی و مرگ است. به گفته شکسپیر «بودن یا نبودن مسأله این است». آگوستین قدیس معتقد بود: «تنها در رویارویی با مرگ است که خود انسان متولد میشود.» اروین یالوم در کتاب رواندرمانی اگزیستانسیل در مبحث «مرگ» دو اصل اساسی را یادآور میشود:
«۱. زندگی و مرگ به یکدیگر وابستهاند؛ همزمان وجود دارند؛ نه اینکه یکی پس از دیگری بیاید. مرگ مدام زیر پوسته زندگی در جنبش است و بر تجربه و رفتار آدمی تأثیر فراوان دارد.
۲. مرگ سرچشمه اصلی و آغازین اضطراب است و در نتیجه منشأ اصلی ناهنجاری روانی نیز هست.»
همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد
در مواقعی آدمی به عنوان «کنشگری اجتماعی» چنان در ساخت اجتماعی جامعهای که در آن زیست میکند حل و هضم میشود که مردن را به دست فراموشی میسپارد.
آدمیان آنچنان سرگرم زندگی و حواشی روزمره مربوط به آن میشوند که گاه بهطور کامل از یاد میبرند که روزی از این روزگاران از این سرای فانی رخت برخواهند بست و در دیار باقی رحل اقامت خواهند افکند. همه ما ناباورانه در مرگ دوستان و بستگان خویش نالهها سر دادیم و اشکها ریختیم و هیچگاه به ذهن و ضمیرمان هم نمیآمد که روزی اینان را از دست بدهیم.
اما تمام سخن در این است که مرگ حقیقتاً به ناگاه و بسیار غافلگیرانه به سراغمان میآید. به گفته فروغ فرخزاد: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد.»
زیگموند فروید بر این باور بود که ما نمیتوانیم نگرانی در مورد مرگ خودمان را تجربه کنیم و اظهار داشت که مرگ خود ما در واقع بسیار غیرقابل تصور و باورنکردنی است؛ در اصل، هیچ کس به مرگ خود، باور ندارد... و در حوزه ناخودآگاه، هر یک از ما به جاودانگی خود اعتقاد داریم.
مهمترین واقعیت زندگی انسان
«مرگ» و «زندگی» به گفته مولانا همرنگ آدمی بوده و اینطور به نظر میرسد که هرگاه مرگ هست زندگی نیست و هرگاه زندگی هست مرگ نیست. رواقیون معتقد بودند که مرگ مهمترین واقعیت زندگی آدمی است و هیچ راه فراری از آن وجود ندارد.
مرگ، به ظاهر پایان زندگی و حیات آدمی است و آدمی با مرگ در این جهان به پایان میرسد و به یک معنا امتداد او را باید در جهانی دیگر جستوجو کرد.
در دورههایی آدمیان چندان توجهی به مرگ نداشته یا آن را باور نداشتند و در دورههایی نیز گویی شبانهروز با آن میزینند؛ بله زیستن با مرگ! براستی میتوان گفت که بشر همواره با مرگ، زندگی نیز میکند و زندگی و مرگش دو روی یک سکهاند.
گوگول، نویسنده شهیر روسی، در رمان مشهور و جذاب «نفوس مرده» میگوید که «انسانهایی هستند که به لحاظ جسمی و حقوقی زنده هستند، اما به لحاظ اخلاقی و وجدانی مرده محسوب میشوند.» مردن در زیستن! و زیستن در مردن! وارونه این وضع هم وجود دارد.
انسانهایی که سالیان و بل قرنها است که به لحاظ جسمی مردهاند و روی در نقاب خاک کشیدهاند، اما یاد و نام آنان همچنان در کوی و برزن به نیکی میرود؛ البته بدنامان تاریخ را نمیگویم که حسابشان به کلی جدا است.
«مرگ آگاهی» انسان، چه بر سر زندگی اش میآورد؟
از گذشتههای دور تا به امروز «مرگ» مهیبترین و رازآلودترین موضوع برای بشر بوده و هست و هیچگاه جان و ضمیر و وجود هیچ انسانی را رها نکرده است، بویژه آنکه انسان تنها موجودی است که «مرگ ْآگاه» است و میداند که میمیرد.
این دانستن از سوی دیگر هراسآور هم هست، هراسی جانکاه که همواره خود را به انسان مینمایاند و او را رها نمیسازد. به تعبیری، زندگی و مرگ دو موجود جدا نشدنی از هم هستند. اینها دوقلویی جدانشدنی و از جهتی دوقلوی افسانهای هستند که همواره وجود دارند.
مرگ، اگرچه در ظاهر، انسان را به عدم و نیستی میکشاند، اما خودش از جنس عدم و نیستی نیست. بیهوده نبود که بشر از همان ابتدای حیات به دنبال اکسیر جوانی و زندگی بوده تا از دست مرگ خلاصی یابد.
شگفتی ندارد وقتی در افسانه «گیل گمش» میخوانیم که در تکاپوی یافتن «گیاه جوانی» و «زندگی جاودانی» بود یا در اندیشه بودا دستیابی به «نیروانا» یا در کیش مانی مرگ به نوعی آرزوی هر فرد پارسا و دروازه ورود به باغهای روشنایی بود.
دلیل ترس از مرگ در انسان چیست؟ فرار از مرگ در نهاد و سرشت تمامی انسانها وجود دارد و هیچ انسانی نمیخواهد که مرگ به سراغش برود، چرا که مرگ وقفه در زندگی و جاودانگی او ایجاد میکند.
این نکته روشن است که انسان تنها کنشگری است که «مرگ آگاه» است و به تبع او، جامعه نیز مرگآگاه است و انسان به عنوان کنشگر اجتماعی در جامعهای که زیست میکند میداند که به هر حال هم او و هم دیگر افراد جامعهاش به هر تقدیر روزی فانی خواهند شد.
حال، بحث بر سر این موضوع مهم است که در یک جامعه مرگآگاه کنشگریهای انسان چگونه خواهد بود؟ و انسانی که موجودی مرگآگاه است و این مرگآگاهی او به جامعهاش نیز منتقل شده است چگونه میتواند «بود» و «باش» و «زیست» خود را تنظیم کند؟
به نظر میرسد که چندان هم ساده نباشد که انسان مرگآگاه در جامعه مرگآگاه بتواند زیست خود را آنچنان سامان دهد که خدشهای بر «بود» و «باش» او وارد نشود. زندگی آن هنگام که مرگ، لحظه به لحظه و، چون سایهای مدام در کنارش هست حقیقتاً ترسانگیز و مهیب است و هر آن تصور فروپاشی همه چیز برای انسان میرود و این اضطرابی بس بزرگ برای او به همراه دارد.
نیم نگاه
از گذشتههای دور تا به امروز «مرگ» مهیبترین و رازآلودترین موضوع برای بشر بوده و هست بویژه آنکه انسان تنها موجودی است که «مرگْآگاه» است و میداند که میمیرد و این دانستن حقیقتاً اضطرابی بس بزرگ برای او به همراه دارد، بویژه اینکه مرگ حقیقتاً به ناگاه و بسیار غافلگیرانه به سراغمان میآید. به گفته فروغ فرخزاد: «همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد».