به راستی چه کسی تصور می کرد پسر کدخدای بزرگ و آقازاده روستا به این روزگار دچار شود؟ نه خانه ای دارم و نه سر پناهی، روزها از پسمانده غذا های مردم ارتزاق می کنم و با گدایی و فروش ضایعات و زباله های قابل بازیافت نیز هزینه های مصرف موادم را تامین می کنم و شب ها نیز در پارک ها و لابه لای گلکاری های بولوار در حاشیه شهر می خوابم...